امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا

اولین کارنامه تحصیلی ...

    امیرمحمد جان کلاس TINY 1  زبان انگلیسی و با دو امتحان کوئیز و یک امتحان فاینال  به خوبی  و با نمره ۱۰۰ تمام کرد .    شنبه قبل یعنی ۱۸ شهریور امتحان فاینال زبانش بود . روز اضافه کارم بود ولی بخاطر امیرمحمد زودتر اومدم خونه و کمی زبان باهم تمرین کردیم . عصر وقتی به موسسه رفتیم ، نگین (همکلاسی امیرمحمد ) هم با مامانش اومده بود. مامان نگین به من گفت که خانم معلم خودشون موقع امتحان نیست یه مربی دیگه ازشون امتحان میگیره . دچار استرس شدم وای نمیشه که !! آخه بچه ها به مربی خودشون عادت دارن ... به آقای بخشی مدیر موسسه اعتراضم و گفتم ... ولی آقای بخشی گفت که این قانون آمو...
27 شهريور 1391

سینما ...

   با بابایی تصمیم گرفتیم امیرمحمد و به سینما ببریم . قائمشهر که سینما نداره . قرار شد بریم سینما سپهر ساری و فیلم کلاه قرمزی و بچه ننه را ببینیم . امیرمحمد کلاه قرمزی و دوست داره البته نه به اندازه تام و جری  یا باب اسفنجی ...                        سانس آخر پنجشنبه ساعت ۶ عصر بود . امیرمحمد و بعد از نهار خوابوندم تا برای رفتن به سینما سرحال باشه ... بابایی هم کنارش خوابید . ولی هیچ کدومشون ساعت ۵ بیدار نشدن  تا به سانس ساعت ۶ سینما برسیم . دقیقا ساعت ۶ بیدار شدن . امیرمحمد تا چشمشو باز کرد به بابایی گفت...
18 شهريور 1391

بدون شرح !!!

هوا بارونی شد و آنتن  تکون خورد و تصویر تلویزیون واضح نبود . قطع و وصل میشد ..    امیرمحمد : مامانی میدونی چی شد ؟ چی شد پسرم ؟  تلویزیون خش گرفته قطع و وصل میشه                    امیرمحمد در حال شعر خوندن ... قر تو کمرم فرا  وو   وو   وو   وو ..... چی شد امیرمحمد ؟ هیچی مامانی صدام خش گرفته خوب نمیتونم بخونم  وو وو ن  ...                      &...
16 شهريور 1391

افق هایی از زندگی که به زیبایی رویاهاست ...

یه مطلب خوندم که خیلی برام جالب بود ،حیفم اومد تو وبلاگ نذارم ...      زندگی شما می‌تواند به زیبایی رویاهایتان باشد تا شاید به سرنوشتی که به زندگیتان پیوند خورده هرگز تردید نکنید. فقط باید باور داشته باشید که می‌توانید با انجام کارهایی ساده آرزوهایتان را محقق کنید. در زیر لیستی از کارهایی که می‌توانید برای داشتن یک زندگی شادتر انجام دهید، آورده شده است که پیشنهاد می شود سعی کنید هر روز آنها را به کار بگیرید و از لحظه لحظه ی زندگی خود لذت ببرید ... سلامتی: 1. آب فراوان بنوشید. 2. مثل یک پادشاه صبحانه بخورید، مثل یک شاهزاده ناهار و مثل یک گدا شام بخورید. 3. از سبزیجات بیشتر ...
14 شهريور 1391

امیرمحمد در تولد 18 سالگی پرهام ...

 یکشنبه ۱۲ شهریور به تولد آقا پرهام ، پسر عمه جون مریم دعوت شدیم . اون روز بابل مأموریت اداری بودم . از بابل که برگشتم رفتم مهدکودک. با نجمه جون در مورد پسرک کلی حرف زدیم . خانم مربی گفت امروز به بچه ها گفتم هر کی میتونه بیاد یه شعر بخونه البته نه از شعرهایی که تو مهدکودک یاد گرفته . امیرمحمد خان  کاندید شد و شعر خوند   ناری ناری ناری تو مگه اناری داری ، بابا نامهربونی ، بابا دل می سوزونی ، عذاب من و میدونی، رنج من و میدونی ...  (شعر و تحریف میکنه )  امیرمحمد و از مهد کودک گرفتم ، بعد به همراه  بابایی برای خرید کادوی تولد رفتیم . امیرمحمد بوی کباب و احساس کرد و گفت بابایی من کب...
13 شهريور 1391

خواب امیرمحمدخان ...

موقع خواب امیرمحمد داستان داریم ... کوچیکتر که بود حتما باید انگشت دستشو میذاشت تو دهن کسی که کنارش میخوابید تا وقتی که خوابش ببره هیچ جوری هم رضایت نمیداد از این کارش دست بکشه . لج میکرد اساسی  ... الآن که بزرگتر شده، اول با دستهاش لب هر کسی که کنارش خواب باشه را میگیره، بعد هم میگه ماساژم بدین . باید پشت آقا رو ماساژ بدیم تا خوابش بگیره . الآن چند وقت ، وقتی میخوام بخوابونمش میگم به صورتم کرم زدم نباید به لب و صورتم دست بزنی میگه پس گوش میخوام .. این شد که از داخل دهان به لب و الآن به گوش رسیدیم !!!! موقع خواب زمزمه های مادر و فرزندی داریم . براش کلی شعر میخونم و نازش میدم، اونم جوابمو میده . کلی هم حال میکنه . ...
5 شهريور 1391

تولد مامانی ...

بابایی مثل خیلی از مردها ، تاریخ تولد و ازدواج و عقد و ... یادش نمیمونه .البته ناگفته نمونه خیلی از آقایون هم خیلی به این مهم اهمیت میدن .  تولد مامانی ۲ شهریور بود . عید فطر که خاله جون فهیمه به کتالان اومده بود، برای مامانی هم یک کیف خوشگل بعنوان کادوی تولد خرید . وقتی پیش بابایی کیف و به مامانی داد ، بابایی تعجب کرد و گفت تولد خانومم  که الآن نیست ، دوم شهریور ... فرناز و فرنوش گفتن عمو علی یادت نبود ... بابایی گفت فکر کردین !!! اتفاقا اون کیکی که خریدیم و آوردیم مال تولد خانومم بود نه تولد فرهاد ...  خاله جون هم بهش جواب داد از رنگ و روی پریدت معلوم که واقعا تولد خانومت یادت بود یا نه&nbs...
4 شهريور 1391

تعطیلات عید فطر و تولد دایی جون مهندس

  صبح روز عید فطر ، اول به دیدن بابابزرگ و مادرجون رفتیم . چون تولد دایی جون مهندس بود از شیرینی تواضع یک کیک خیلی خوشگل به همراه شمع و فشفشه به انتخاب امیرمحمدخان خریدیم و بعد راهی کتالان شدیم .                             ترافیک زیادی تو جاده بود . بالاخره ساعت ۲ بعدازظهر به ییلاق رسیدیم . خانواده آقاجون جمعشون جمع و گلشون که ما بودیم کم بود . شیطنت و بازی بچه ها شروع شد .                   قرار شد کیک تولد و شب ...
31 مرداد 1391
1